غزل مناجاتی با خداوند
تـا به کی بـا دل آواره پـریـشان بـاشـم همه ردّم بکنند از خود و حیران باشم رفتم از کهف تو بیرون و زمین گیر شدم حقّم این است که اینقـدر هراسان باشم دامن آلوده مـنم دست دعـایم خالـیست تو لـیـاقـت بده تا دست به دامـان باشم خشکسالی ثواب است به عمرم ای وای وای اگـر تا به دم مـرگ بـیـابان باشم کاش در موقع غفـلت تو نگاهم نکـنی کاش در موقع غـفلت ز تو پنهان باشم من نه آنم که چو یوسف بکنم دل ز گناه نـفـس را پـا بـزنـم راهـی زنـدان باشم آرزو عـیب نباشد به من و میخـواهم در نجف پیش علی باشم و دربان باشم هرکجا حرف حسین آمده جنّات من است چه صفایی است اگر محضر جانان باشم |